*رنج وسختی*
بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *رنج وسختی*
بُعد سوم آ رمان نامه
فرگرد رنج و سختی
در فرگرد عشق گفتیم که زندگی بدون عشق همانند زندگی بدون هواست که انسان دچار خفقان روح ودرون میگردددر فرگرد رنج ومشقت وسختی از *ارد بزرگ* زندگی را از دید گاه رنج واندوه آن به سخن می نشینیم:د رگذرگاه یکباره زندگی که انسان تنها برای یکبار مهلت زیستن را دارد ومسلما این زندگی تنها برای آنکه آفریده شویم , زندگی کنیم واز دنیا رفته وفراموش شویم , نبوده است من معتقدم حضور و وجود انسان, دلیلی از جانب خداوندگار دارد که بر ما واجب است آنرا دریافته وبه آن عمل کنیم.
بی شک اینکه در زندگی چگونه آدمی هستیم در راه زندگی پشتوانه ی زندگی ما خواهد بود . اینکه در این گذرکاه کدامین راه را برگزینیم نیزخود بخشی از زندگی ست که پرداختن به آن , خود کتابی قطور خواهد شداما این مسلم است که در این گذرگاه هزاران راه برما گشوده میگرددکه رفتن از هریک از آن در هستی ما نقشی ویژه واساسی داردمثال های بسیاری از نوع انتخابی که ما ,در زندگی خود کرده ایم را میتوان در اکثر کتب مربوط به *راه زندکی *یا *راز موفقیت وامثال آن مشاهده نمودما بسیاری از مردم نیز اعتقادی به اینگونه کتابها نداشته وخودرا در حد کافی عاقل وبالغ وباتجربه میدانند که نیازی درخواندن اینگونه آثاردر خود نمی بینندغافل ازاینکه همه انسان ها توشه ای ا زاین دست از زندگی را باخود میکشندکه بواسطه همان اینگونه کتب تحریر گردیده است حا ل باید دیدکه چه رخ میدهد که چنین انسان عاقل وبالغ وباتجربه ای بناگاه در چاه یأس وناامیدی خودفروافتاده وقادر به بیرون کشیدن خودازاین معرکه رنج ومشقت وسختی زندگی نیست
به فرموده ی ارد بزرگ:گذشتن از سختی های پیش رو ، چندان سخت تر ازآن چه پشت سر گذاشته ایم نخواهد بود . *ارد بزرگ*
من خود در این مورد بسیار در کتاب واژه های خود سخن گفته ام واما مروری تعجیلی بر آن میکنم تا برای دوستانی که واژه ها را نخوانده اند مجهول باقی نماند:ما انسانها در زمینه ی فراموش کردن شادیها و خوشی ها وحتی پندها واندرزها هریک به نوعی نابغه ایم ،اما در یادآوری غم واندوه وآنچه به روزگارمان آمده میتوانیم برای تمام عمر برای فرزند ونوه واگر زنده بمانیم(برای شما:انشالله)حتی* نتیجه ی *خود قصه های درد بگوئیم تا درخاطرشان بماند چقدر تجربه آموخته ایم وموهایمان رنگی از آسیاب ندید که هیچ چقدردرد ورنج مشقت زندگی بود که موسفید وروسفیدمان کرد!اما چطور نتوانستیم این غم ورنج را جز به گذر زمان وبه *حکمت دنیابر خود آسان کنیم جای سوال داردچون اکثر آنهائی که بسیار رنج دیده اند باتمامی تجارب اگر براستی ایستاده وراهی را برای رهائی یافته اند آنگاه میتوان گفت که اینان انسانهائی موفق بوده اندوچنانچه تنها با همان روز وحال گذشته همچنان درغم وفشاروسختی سخن از این برانیم که :دخترم پسرم من چه ها که نکشیدم تا شدم اینکه شدم ووقتی نگاه می کنی میبینی تغییر چشمگیری از انروز تا به امروزدر زندگی این فردحاصل نگشته استجز اینکه فلان مشکل بمرورزمان به قدرت دنیا وخداوند حل گردیده است .آنگاه باید پرسید : میشود بفرمائید شما چه شدید؟؟؟
* دوستی با رنج ها و درد ها مانند دوستی با دشمن ستیزه جو ست ،باید بر ناراستی ها تاخت که این تنها راه ماندگاریست . ارد بزرگ
سازش با آنچه بر سرمان می اید جدا از تلاش برای بهتر نمودن آن است اینکه دست بر دست نهاده انتظار بکشیم که همه چیز حل میگردد .مسلما عاقلانه نیست صرفنظر ازاینکه گاه مشکلی براستی از قدرت ما خارج باشد بمانند بیماری یا مرگ وامثال اینهابه گفته یکی از بزرگان:*من زمانی که میبینم دیگر قادر به حل کردن مشکلم نیستم آنرا بدست زمان رها میکنم تا کائنات خود به حل آن بپردازد*اما این به معنای اینکه تسلیم زندگی گردیم نیست .چراکه پیش ازآنکه بدانیم براستی راه حلی برای آن پیدا میشود یا خیر.اگر تنها بگوئیم خودش درست میشودیا بالاخره یکطوری میشود ,کافی نیست انسان میبایست گامی بردارد تا خدواند وکائنات نیز گامی برای او بردارند :"ازتو همت* ازخدا برکت"*واین جمله ایست کوتاه وبسیار اما جامع وگویا برای آنکه بدانیم زندگی نشستنودست روی دست نهادن نیستواین کلامی ست که از کودکی توسط والدین خود,دین خود, اجتماع خودباآن بزرگ گشته ایم وبه کرّرات آنرا شنیده ایم وقتی به افرادی که به نشستن وامید بستن باینکه بالاخره درست خواهد شد نگاه میکنیم وبسیار میبینیم که تغییری آنچنان دیدنی در هستی وزندگی آنان رخ نداده اما در مقام سخن نظر ایشان این است که همینقدر که اینهمه سال زنده مانده امباید کافی باشد !که حقیقتا چنین نیست
زنده بودن درمقام زنده بودن بیش ازاینها می بایست ارزش داشته باشد
وتلاش برای بهبود اوضاع نیز تنها باین ختم نمیشود که بگوئیم من طاقت میآوردم
خیر! ...بایستی گفت: حق من اینگونه بودن نیست! ودرتلاش بود که راهی گشود برای آنکه اینگونه نباشم .بگذارید مثالهائی بیاورم از ترجمه ی کتاب ذرات طلائی دو:
ما باندازه کافی انسانهائی داریم که بگویند :"همین است که هست "اما ما نیاز به به کسانی داریم که بگویند :میتواند اینگونه باشد!!! *روبرت أوربین*
* پر کردن زمان هرروز, بتو جوانی, سلامتی, استعداد, وامید خواهد دادبدانگونه که همه زندگی تو چون اعجازی خواهد بود با دنیائی خاطرات خوب! * پم برآ وُن*
و براستی نیز اینکه همواره در جای همیشگی خود کارهای روزانه ومتدوال خود را انجام دهیم بامید آنکه سرانجام یکطوری میشود !بمانند این است کهدرسر زیر برف فرو برده از خود واطراف ومشکلات خود غافل شدهوگول زدن خود نیست وازدقیقا از دست دادن لحظات وفرصتیهائی ست که برای بهتر زندگی کردن
وانجام دادن کاری مفید چه برای خود چه دیگریمیشد از آن استفاده کردچون براستی هر انسانی حق خوب زندگی کردن را دارداما زمانی که خود به خویش دل نمیسوزانی
چگونه انتظار خواهی داشت دیگری برتودل بسوزاندیا خانواده وجامعه دستگیر تو باشند؟حقی که من وشما از زندگی بما داده شده است زمانی کاربرد دارد که در درجه ی اول خود خود را باورکنی وبرای بهزیستی خود ودیگران تلاش نمائی .انچه مسلم است حق را به انسان نمیدهند"حق را باید گرفت وحق را باید بدست اورد"
وتنها زمانی به چنین چیزی خواهی رسید که منطق واعمال توآنقدر قوی باشد که دیگران ناگزیر به این باشند که حق ترا قبول کردهوبه آن تن در دهند درغیر اینصورت هرچقدر در زندگی تلاش کنی تا اجازه میدهی
که برتو بد بگذردبرتو بدنیز خواهد گذشت این قانون زندگیست.
وآنکه :
آنکه سختی نکشیده ، نرمی و بهکامی نخواهد داشت . ارد بزرگ
نیازی نیست که در هر قدم از زندگی بطور مدوامباخود بگوئیمکه من انسان بدشانسی هستم ویا غم همواره بدنبال من خواهد آمدچراکه باور آن بیشتر اندوه وسختی انسان را افزون نموده وبر ما زندگی را دشوار میکند برای یکبار نیز شده صبح که از خواب چشم میگشائید درزمان
ایستادن روبروی آینه برای آنکه آبی بر صورت زدن
بخود بگوئید: امروز روز خوبی ست ومن شاد خواهم بود
وهیچ جیز هیچ کس در هیچ موقعیتی قادر نخواهد بود باعث اندوه من شود
من اجازه نخواهم داد که اندوه گریبان مرا گرفته در رنج ومصیبت روزگار
مرا مچاله ی زندگی کند
که من چون بخواهم شادی از آن من است
باور کنید خرجی ندارد تنها امتحان کنید برای چندروز ونتیجه را
خود شاهد باشیدورضا نباشید که هرچه دنیا وزندگی میخواهد بر سر شما بیاورد
چرا که قدرت اولیه پس از خدا دردستهای خود شماست:
* اینگونه بودن! _____
صدایی خسته در صد واژه ی مبهم
وصدها واژه ای در سطر خیس قطره های اشک
میان خیسی هرخط دفتر . . .
در تب فریاد و چون سرخی غمبار شقایق ها
نگاهی غمزده خونین
درون سینه اش رنگ سیاهی های یک اندوه
و تکرار خطوط اشک
میان خط به خط دفتری خاموش
و اما بازهم خاموشی و اندوه
ودر صدها سوال مانده در تردید
به سرگردان سکوتی باز پیچیدن بخود . . .
در یاس نا سامان یک "بودن"
نیازی سخت درمانده به فریادی ز قعر سینه ای همواره در خاموشی مطلق
ویک نومیدی سخت وسیاه
از هرچه بودن در میان اوج نامردی
به قعر نامرادی ها اگر حق هم چنین باشد
چنین حق دل من نیست
نه حتی حق تو در بودنی تنها برای زنده بودن ها . . . فقط یکبار !
نه بار دیگری از روی دانش های عمری زندگی کردن . . .
( فقط یکبار ! )
ولیکن زندگانی ، زنده بودن نیست !
بسی بالاتر از این ، حق ِ بودن هاست !
و اما عشق . . .
گذار رودباری در رگ خونین قلبی پر طپش اما . . .
رسیدن تا به مردابی میان زندگانی بین آدمها !
ز دنیا حق من " اینگونه بودن "
باز هم ، حق دل من نیست . . . نه حتی تو !
خداوندی که جان بخشیده قلبی را
به هر تن در جهان خویش
تنی آزاده را روی زمین همواره می جوید
واما آدمی درحد جای خود گرفته حق بودن را ،
میان این زمینِ ِ تا ابد درگیر ناحقی !
نه دیگر ! حق تو یا حق من
"اینگونه بودن "نیست !
1388 فرزانه شیدا ــــــــ
دقیقا همانگونه که ارد بزرگ میفرمایند:آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود . ارد بزرگ
آنهائی که قادر بدوست داشتن نیستن از مهمترین بخش زندگی محروم میمانند، چراکه بسیاری از آنچه در دورادور ما وجود دار دتنها زمانی دیده میشه که شخص قادر به احساس آن باشد وانسانی که ازمحبت وعشق بهره ای نبرده استاز دیدن واحساس اینگونه چیزها نیز محرومند انسانهائی ازاین دست همیشه دچار مشکلات بیشتری هستند چرا که دنیای آنان قانون دودوتا چهارتا را دنبال میکند وهرگز نخواهد آمدکه دودوتای آنان بشود سه یا پنج !اما دنیای عاشقان در بسیار اوقات پنج هم میشود!واگه به زبانه عامیانه برایش سه هم شده حسابی سه میشود!وشاید به سختی نیز صدمه ببیند!اما در یه چیز میتواند مطمئن باشد کهپای دل خود را خورده استاینگونه بسادگی این مطلب را بیان کردم ،چراکه دردنیای عامه معمولا همینگونه است که گفته شدد ر رابطه با چنین اشخاصی میتوان گفت ،لااقل اینگونه انسانها برای اینکه ادم بدی بوده اند صدمه ندیده اند ،بلکه از آن جهت که احساس دل را مقدم تر از عقل خویش قرار داده استشاید به ضربه ای دچار شود که باید گفت چنین انسانهائی حتی درقبال اینگونه صدمات نیز نخواهند شکست چراکه درباور خود براین عقیده اندکه من از سر خوبی دل وبه نیتی پاک چنین کردم ،اما اگر قدر دانسته نشد خداوندی هست که خواهد دید وباز مرا درمانده نخواهد گذاشت وبدینگونه به حسرت وتاسف نخواهند نشست، اگرچه دنیای فعلی هرگز بادنیای انسانهای رومانتیک پابپا نمیروداما یک چیز درهمه اوقات صادقاست انسان بااحساس لااقل دلش شادتر از دیگران استچراکه تنها نمیاند وهمیشه وقتی محبتی دردرون اوهست دور واطرافش پر مخواهد شد از انسانهائی که به این نوع افراد علاقمندند چون یه به زبانی ساده بمانند همان یکی یکدانه های مادرهستند وته تغاری های خدا .به این معنی که چون نیتی پاک وقلبی صاف ومهربان را دارا هستند مورد مهر ومحبت خداوند واطرافیان نیز واقع میگردند.چنین افرادی هرگز قلب خویش را از تنفر آکنده نمی کنندوهمواره با تمامی مصائبی که بر آنان میگذردسرشار از عشقی هستند که میشود گفت بگونه ای عشقی خداوندیست." که خوش به سعادتشان باشد ".*و از این دست آدمهاهم در این دنیا بسیار نادر بوده وکم پیدا میشوند.
* دیروز ...امروز ...فردا*_____
دیروز فردایم
را بی ثمر خواندم
امروز دریافتم
که بی ثمر نبود
گریز از دیروزی
که زندگیم را
عبث کرده بود
بی آنکه عبث باشد
رنگ تیره ای از گذشته را
ثمره ی فردایم کرد
چه با اشتیاق
از میله های زندان گذشته
گریخته بودم
و چه تلخ دریافتم
که هنوز
در حصار گذشته ها
در زنجیر مانده ام
با عشق یا بی عشق
به جرم گناه آلوده ی دوست داشتن
در اسارت بودم
هر چند که عشق
معنای زیبائی از محبت است
بر هر چه در دنیاست
..و دوست داشتن
سمبل قلبی ست
که هنوز
بی مهری ندیده است..
هر چند بسیار دیده بودم
بی مهری ها...اما
دوست میداشتم
آری دوست میداشتم ،
لطف دوست داشتن را
آنهم در کدامین دنیا!!
دیروز فردایم را
بی ثمر خواندنم
امروز دریافتم
که بی ثمر نبود
امروز نیز لبهای خاموش پر فریادم
در بیصدائی ها بر هم فشرده میشود
با پرده ی سکوتی که
رویاروی من و بر لبهای خموش من
فرمان خموشی صادر نموده است
و رویایم را درهم می شکند
رویای دوست داشتن را
دیروز رنج می کشیدم
چرا که دوست میداشتم
امروز رنج می کشم
زیرا می پرسند :چرا دوست میدارم
و من خاموشم
چرا که نمیدانم"
دوست داشتن "
چه معنائی
جز "دوست داشتن "
میتواند داشته باشد
و آنکه دوست میداشت
دیروز چرا مرغ شکسته بال
قفس دردانگیز عشق بود
و امروز چرا بسته پر
قفس ناباوری های
دنیای بی محبت
با من بگو چرا؟ چرا نا آشناست
دلهای امروز با محبت و عشق
چرا تردید هاست در معنای عشق
لیک بر من شرمی نیست
اگر در دنیای خالی ار عشق
توانستم
عاشقانه قلبی مملو
از محبت باشم
عاشقانه دوست بدارم
و عاشق باشم
چراکه دنیای من "دنیای محبت" بود
هرچند در نگاهها ناشناس
در باور ها پر تردید
عشق را می توان
به گلبرگ گلی نیز با تمامی وجود بخشید
اگر قلبی را توان بخششی
از مهر ،
محبت و دوست داشتن باشد
که این نیز
بر هر کس ساده نیست
اگر مهربانی را
نشناسد...
...دیروز فردایم را
بی ثمر خواندم
امروز دریافتم
که بی ثمر نبود
قلبم
ثمره ی دوست داشتن خویش را
در یادگیری عاشق بودن
دریافته بود
دل خدای عشق خویش را
یافته بود
او را که خود عشق بدل
بخشیده بود
دیگر میدانستم
از شهر بیهوده گی
گریخته ام
حتی اگر ...
از نگاه دیگری
راهی نپیموده باشم
...دیروز فردایم را بی ثمر خواندم
امروز دریافتم که بی ثمر نبود
عشق گناه بی گناهیم بود
و اگر در زندان ناباوری خویش
آزادم کرده اند
یا بنام دیوانگی
میخواهند زندانی را ببخشند !
که گناهی نکرده بود
من اما به سر بلندی
از کنار اینان
خواهم گذشت
گناه من
اگر گناهی باشد
جز "دوست داشتن" نبوده است
...آری ...امروز یا فردایم
از اثر دیروز
از "احساسِ عشق"
در درونم درامروز
میتواند
در دستهای دیگران
به ظلمت باشد
اما برای آنکه
سراپا سوخته بود
ودیگر آتش نمی گرفت
چه فرقی داشت
من اما هرگز
به" ظلمت" خو نخواهم کرد
که" دوست داشتنم"
هر گونه بود
هرگونه هست
به هر چه خواهد بود
به هر که خواهد بود
روشنائی روح و درون من است
ثروت من است در اوج تنگدستی
در دنیای مردمان خودباخته ای
که از عشق بی نصیب مانده اند
ز بخشش بی خبر
از خود خویش لبریز
از باور عشق ناکام!!
...
مرا چه باک.. مرا چه غم
آنگاه که خداوندم با من است
...دیروز فردایم را بی ثمر خواندم
... امروز دریافتم که بی ثمر نبود
1364____* فرزانه شیدا*
رنج آدمی را نیرومند می سازد برسان کوهستان سخت . ارد بزرگ
اینچنین پابندم:______
دیده ام خیره بر این کاغذ هاست
بر خطوطی که قلم بر آن زد
بر حروفی که گهی خط خورده
و به آشفتگی صدها حرف
که اگر باز نویسم آنرا
بازهم دل به پریشانی وغم
در پی حرف دگر میگردد
آن الفبائی را
که دبستان وکلاس
بمن آموخته بود
گوئیا گم کردم
دفتر وکیف و کتابم را هم
ودلم را پس از آن
خیره ام بر همه ء کاغذها
که من آخر ز چه رو
اینهمه کاغذ سرگردان را
اینچنین سال به سال
یک بیک می گردم
وتوان در من نیست
بگذرم از ورقی تا خورده
که درونش یکروز
در میان شعری
چشم گریانی را
کرده ترسیم تب احساسم
یا که در یک شب دیگر خطی
روی یک برگ تهی
با ز ترسیم شدو شعری شد
مانده در دفتر شعرم برجا
قدرتم نیست سپارم بر باد
چک نویسی حتی
که بر آن قطره اشکی افتاد
قدرتم نیست فراموش کنم
که به هر بیت وبه هر تک غزلی
که به هر نثر وبه هرواژه عشق
اینچنین پابندم
وتمامیت این برگ به برگ
از درخت دل پر باری بود
که به هر فصل که از راه رسید
از خود وبودن خویش
نقش خود ایفا کرد
لحظه ای سبز بهارانی بود
لحظه ای میوه به تابستان داد
در خزان
برگ وجودش خشکید
وتن لرزانی
در زمستانی شد
و هر آن دانه ءبرف
نزد او حرمت داشت
بر تنش جائی داشت
زندگی بود تمامیت این بودن ها
لیک من حیرانم
که کجاشد همه آن روز وشبی
که کنون در تقویم
بدلم میگوید
اینهمه سال گذشت
آه ای برگ سفید
که کنون منتظری
تا دگر باره به احساسی سبز
سردی بودن را
از تو واز دلها
بزدایم با شعر
از دل خود هم نیز
لیک ای برگ سفید
گوئیا هیزم تن میسوزد
شعله اش پیدا نیست
در دلم
روح الفبا هم نیز
خود شراری دارد
زندگی قصه یک پرواز است
لیک بر روی زمین
روح همواره ز جسم ,آسمان میخواهد
آسمانی که درآن
دل اگر بارانی
یا که در پائیز است
یا زمستان بدلش سردی داد
باز هم هیزم یک بودن بود
در درون آتش
بازهم هیزم یک بودن بود
گرچه تن سوخته اما سرشار
از همه احساسی
که بدل ره میداد
وبه آن دل می بست
اینچنین پابندم
اینچنین پابندم به هر آن لحظه خویش
اینچنین پابند است
دل به رویائی چند
که به عمرش همه روز
زندگانی بخشید
اینچنین پابندم ...اینچنین پابندم
نهم آذر 1385 فرزانه شیدا_______
● دشواری ، به هدف ما ارزش می بخشد . دشواری بیشتر ،
ارزش فزونتر . ارد بزرگ
بیدار باشیم !
همیشه رنج وسختی درکمین آدمیست اما چگونه با آن برخورد کنیم دقیقا همان راه حلی ستکه در مطب دکتران روانشناس بدنبال آن میگردیم یا باداروهای پزشک اعصاببه آرام بخشیدن آن می پردازیم
اما ما نیازی به هیچیک از این ها نخواهیم داشت .زمانی که بدانیم چگونه مغلوب غم واندوه خویش نگردیم
وآنکه قادر باشد دراوج غم خنده ای بر لب بگذارد ولبخندی نهدر قالب نقابی بر صورت بلکه به قدرت ایمان درونی خویشکه براو میگوید: بازنده کسی است که قادر به تحمل اندوه ودرد خود نباشد وتسلیم غم گردد
وهمواره برخود وزندگی واحساسات خویش تسلطی مثبت داشته باشد بازنده نیست بلکه فردی ست که سرانجام به جائی خواهد رسید حتی اگر درتمامی گامهای زندگی سختی بسیار دیده باشد.وبزرگان نیزبه تکرار گفته اند:
* عاقل غم نمیخورد*
ارزش سختی های روزگار را باید دانست ، آنها آمده اند
تا ما را نیرومندتر سازند . ارد بزرگ
___ بنویس____
قلمت را بردار
و برای دلِ شب باز نویس
که اگرخسته نوشتم
در شب
از سر غصه ی تاریکی نیست
روزگارم پره نور
دیدگانم بیدار
دل من غمگین است
دل من غمگین است
واگر بیدارم
درگذر از شب و شبها هرشب
کوچه های شب بیدار زده
همدمم خواهد بود
ماه ومهتاب کنار دل من
و به همپائی هر نقطه زنور
در دل شب زده غمناکم
هم سخن گشته دلم
باشب و کوکب و
مهتاب و نسیم
آه افسوس ولی
کس دراین خلوت تنهائی شب
همصدا بامن و
با قلبم نیست
کوچه هم بس تنها
دل من بس غمگین
آسمان گاه بگاه
ابری وتیره وباران زده
بامن هم پاست
لیک افسوس دلم
همچنان غمزده
در کوچه ی شب
رهگذار شب غمناک ِدلاست
آسمان تنها نیست
گل ز هر شبنم شب
بوسه بخود میگیرد
من ولی باز
همان سرگردان
من همان بیدارم
دل من بس تنهاست
دل من بس تنهاست
در هرآن کوچه شب
در هرآن ساعت غمناک گذر
دل من بس تنهاست
دل من بس تنهاست
شنبه 19 آبانماه 1386
ــــــفرزانه شیداـــــ
ولی در اوج تنهائی نیز انسان میتواند برخود خویش تکیه زند وبرخدای خویش که در راه زندگی نیز همواره یده ایم هیچکس به اندازه خود ما به یاری خداوندگارقادر نخواهد بوداندوه درونی ما را بشناسد وبه چاره ی آن بپردازد چراکه هیچکسی بدرستی نمیتواند آنگونه که بایدازدرون تو باخبر باشدوباز این خود توهستی که میدانی چگونه وباکدامین راه میتوانی به آرامش دل خودبرسیوآنچه دکتر روانشناس واعصاب تو نیزبرای تو انجام میدهند چیزی نیست جز اینکه بتو یادآور شوندکه تا زمانی که خود از درون غمگین باشیهرگز دنیای اطراف توزیبا نخواهد بود وهرگز حتی بهاران نیز گلی برای تونخواهد داشت زمانی که به اندوه چشم بر زمین غم خویش دوخته از نگاه به اطراف از فرط افسردگی چشم پوشیده ای:
*مستمند کسی است ، که دشواری و سختی ندیده باشد . ارد بزرگ*
زندگی سخت است و دراین حرفی نیست اما سخت تر میگردد اگر سخت نیز بگیریدنیا را می بایست آسان گرفت لااقل بخاطر خود برخود.
*ــ...و کسی نیز بما گوش نکرد ....!*ـــ
گفتی وباز شنیدم که دلت
سخن از دلتنگی ست ..
سخن ِاینکه سکوت
در دلت باز شکست
وتو گفتی با دل
هرچه در قلبت بود...
لیک گوش همه این مردم دهر
خالی از گفت وشنود
خالی از باورهاست
ودلی چون دل ماه
رچه مینالد ومیگوید باز
کس به یک چشم ونگاه
به رخ خسته ما نیز
نگاهی زسر شوق نکرد
من که فریاد زدم
با دل خویش
منکه گفتم
همه اندوه دلم
منکه هر روز
و هرآن شب به غمی
واژه در واژه
به تکرار امید
درقلم مُردم وبا اشک
به صبح دگری...
پای اندوه دلم
باز کشید
وهنوزم که هنوز
بیصدا مانده دلم
باهمه گفتن ها
باهمه شعر وسخن
باهمه دفتر و گفتار وکتاب
هیچکس گوش شنیدن
که نداشت
هیچکس غصه عالم
که نداشت
همه کس غرقه به خویش
غرقه در دنیائیست
که در آن یاد
دگر مردم دهر...
رفته دیگر ازیادومن
افسوس ...
ای خدا
خود تو بگو
ازچه رو اینهمه غم را
بدلم باز کشم
من که هر فریادم ....
میخورد بردیوار!!!
منکه حتی به قلم ,
اشک و به دل خون دادم
ما چه گفتیم
مگرجز حقیقت جز عشق
جز محبت... خوبی ...
ما فقط
قصه تکرارِ
همان دیروزیم
شنوائی به جهان
نیست که نیست
رمز ویران سکوت ...
عاقبت بر لب من نیز نشست ...
وسکوتم پس ازاین ..
نه به فریاد و قلم
نه به اشک ونه به آه
با کسی هیچ نخواهد گفتن
من فقط تکرارم ...تو فقط تکراری
و کسی نیز بما گوش نکرد
و کسی نیز بما گوش نکرد!!!
،، دل من پرشده از گفتنها،، ،،
دل من پرشده از گفتنها،،
از: فـرزانه شـیدا
یکشنبه ۱۶ دیماه ۱۳۸۶
نه باور کنید که این دنیا نیست که سرد شده است این ما آدمها هستیم که قلبهایمان از هم دور گردیده استوموضوع زندگی تنها دارائی وفقر وثروت وپول نیست که انسانها را ازهم دور کردهاستاین فقدان عاطفه هاست که نمیگذارد نه نتها کسی به کسی نزدیک شودبلکه حتی از ترس صدمه دیدن میل کمک کردن رانیز درخویش نمی بیندحتی بااینکه شاید قدرت انجام آنرا نیز داشته باشد ودردرون مایل به انجام آن باشددر دنیای ساعتی امروزمانند این است که انسانها به مانند "تیک تاک ساعت " قدم بقدم جلو میروندوحاضر نیستند و نمیتوانند انحرافی بسوی چپ یا راست داشته باشند ودایره وار زندگی را دور زده ودور میزنندواینگونه میشود که هرکدام تبدیل میشویمبه ساعت هائی می که فقط وظیفه گذران شب وروز رابخوبی از عهده برمیائیم وحتی نیاز نداریم جر صدای قدمهای خود در سکوت زندگی چیز دیگری را بهم گفته یا اعطا نمائیم ومتاسفانه این هدیه ی عصر جدید ماست .اما آیا می بایست فراموش کنیم که دردرون ما احساس عطوفت ومهربانی وعشق نیزاز دردگاه تعالی خداوند بخشیده شده است!؟
ـــــ برگ افتاد ــــــ
برگ افتاد ز آغوش درخت
مرغکي پر زد و بر شاخه نشست
باد در برگ درختان پيچيد ..
سيب سرخي در آب ...
در دل حوض سفيد ... همچنان ميرقصيد
عکس خورشيد چه لغزنده بر آب..
در گذر بود و... کنارش ابري
من ولی ... غرقه به يک برگ سفيد
بر دل و دامن دفتر...تنها....
غرقه در صحبت دائم با دل
منو خودکار سياه...
منو اين برگ سفيد ...
منو دنيائي حرف...
بارش اشک مداوم بر آن...
لحظه ای خيره به پائيزی سرد...
لحظه ای غرقه به خویش!
...
روز پائيز به همراهي باد
...در شتابي جدّي ...
در جدا کردن هر برگ ... پس از برگ دگر
گوئيا قصد سفر داشت که زود ...
تا زماني باقی ست
فصل پائيزي خود را اينجا
به هر آنکس که نگاهش ميکرد ...
باز پس داده و اثبات کند...
که دگر پائيز است.!
و منو دفتر من... بي هرآن پائيزي
فصل در فصل همه ؛بودن؛ را ...
در هرآن برگ... پس از برگ دگر
قصه گفتيم و کسي گوش نکرد!!
و کسي نيز نديد...که جهان ِ دل ما
در کجا برفـی بود....
در کجا بارانی...
کي به پائيز رسيد
يا بهارانش را...در کجا سر ميکرد؟
...چه زمان طي ميکرد؟
مرحبا بر دل هر فصل جهان...
که اگر آمد و رفت ...لااقل در نگه مردم دهر
همه جا ديده شد و نقشي داشت....
در دل يک يک افراد جهان!
......آه و افسوس بما..
که بدون اثري...
آمده ... مانده و... آخر رفتيم
ف.شيدا 1383 مهرماه ______________
دوستی با رنج ها و درد ها مانند دوستی با دشمن ستیزه جو ست ،
باید بر ناراستی ها تاخت که این تنها راه ماندگاریست . ارد بزرگ
آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود . ارد بزرگ
گذر های زمان____
این گذر های زمان
انقدر ها که گمان میکردیم
تازه وبکر نبود
قصه تکرا ر همان
قصه دیروز وکسان دگر است
ما فقط بار دگر
روی سن رفته
چو آن بازیگر
زندگی را
همه بازی کردیم
تا بدانیم همه , دنیا نیز
گذری بیش نبود
گذری بی برگشت
گه به لبخند وگهی در گریه
گاه افسرده دل وآزرده
گذری بیش نبود
گذری بی برگشت
نه بدان گونه که می باید بود
و گر امروز بپرسند مرا
ثروت و علم کدامین خواهی
خواهمت گفت: بدون تردید
که بدون دل و عشق
زندگی بی معناست
چه به ثروت باشد
چه بدانستن علم
گذر زندگی ماست که بی برگشتی
گر بدون دل عاشق باشد
بس تهی بس خالیست
و به ثروت و علوم
در تهی بودن قلبی خالی
انتهایش به خراب آباد است
ثمری نیست که نیست
گر که بی عشق دلی
در خرابات جهان راه برد
جسم خالی زهمه ایمان را
جسم خالی ز خدای دل ودهر
جسم خالی ز خدای دل را .
هفدهم ردیبهشت/ ۱۳۸۴ف . شیداــــــ
دوستی با رنج ها و درد ها مانند دوستی با دشمن ستیزه جو ست ،
مستمند کسی است ، که دشواری و سختی ندیده باشد . ارد بزرگ .
یادبگیریم شکر گذار خداوندگار خویش باشیم در شادی وغم ورنج ومشقت در هر روزه ی زندگی خویش که به سلامت از خانه بیرون رفته به سلامت باز میگردیمکه پدر ومادری داریم یا حتی یکی از ایندورا که شاید فرزندانی که بامید خدا به بیراهه نرفته اندوبالاتر ازهمه خداوندی که همواره پناه ماست اینها تماما معجزات زندگیست پس یادبگیریم بگوئیم خداوندا شکر تو
● احساس
اگر توانست فر یاد زند فر یاد زد
اگر چشمانش خواست بگرید، گر یست
در آینه چو خود را دید
گر لب تمایل به لبخند داشت لبخندی زد
چو خواست دیده از خویش بر گیرد برگرفت
اما نمی توان گفت اسیر نفس خویش بود
که اسیران نفس بازیگران شیطانند و شادمان
او اما اسیر احساس بود و غمگین
گویند فرمان اشک و خنده ز
ادراک ذهنی ست
و دل بازیگر نقشی
باور ندارم اینرا
که دلشکستگی را
دل بود که احساس کرد
ذهن باور کردو چشم گریست
آندم که دل گفت : بمان ...مرو
ذهن گفت : برو گر بروی غمگین نخواهی شد
و رفتی و دریافتی که غمگین تری
آندم دل بود که گفت : غمگینم
نمیدانم شاید باید شاعر بود
یا در احسـاس آزاده
تا فرمان دل
فرمان تو باشد
اما میدانم آنجا که ذهن
فرمان دهد
احسـاس زنـدانی ست
و زندانی در همه جا زندانی ست
چه در اسارت عقل
چه در میان دیواری
من این میدانم
که با دل از ورای دیوار
از مرز آسمان
از لابلای ابـر
و حتی ار آتش خورشید
میتوان گذشت
آنگاه که عقل میگوید ترا
راه گذری از دیوار نیست
به خورشید نمی توان نزدیک شد
بی پرو بال نمی توان پریــد
اسیــر نفــس نبوده ام هـرگـز
اسیــراحسـاسـم که مرا همه جا بـرد
گریانـم کـرد خنـدانم کـرد
ایــمانم داد
مهر خداونـد را
بر من بخشیـد
خـوارم کـرد بلنــدم کـرد
هـر چـه بود
هـرگز ازا حســاسـم
نرنجیــدم
هـرگـز بر او نخنـدیدم
و هـرگـز از او
جــدا نگـردیـدم
چــرا کـه خــدایـم را
بـر من بخشید
کـه بیـش از تمـامـی
آنان که باید یارم بـود!
فرزانه شید ا 25 مهر1383
امید آنکه توانسته باشم در این فرگرد نیروی دوباره بودن را از کلام بزرگان وسخنان ارد بزرگ بر دلهادوباره باز گرداند چراکه انسانها گاه نیاز به یادآوری همه ی اموخته های خویش را دارند تا با نیرو وانرژی دوباره ای قادر به ادامه روزانه زندگی خویش باشند
پایان فرگرد رنج وسختی
به قلم فرزانه شیدا
نظرات
ارسال یک نظر