بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سامان* بخش دوم

¤¤¤ در مروری بر خویش ¤¤¤
درمروری برخویش
دفتری روی دو پا
برگ در برگ همه خاطره ها
وبه هر شعر وغزل
خاطراتی دیرین !
دیده ام خیره , به اوراق وبه برگ..
وچو ابری به شتاب

؛ خاطره ؛ از دل و...از آبی ِاین روح گذشت
در مروری که دلم..
پر ز یک " حس مداوم" شده بود
" زهمه قصه ی تکرار شدن "!.....
روزگاری همه آه ،گذر شبنم واشکی غمناک
تا رسیدن به پگاه...
گاه در گرمی یک روز بلند ،
روشن و پر شده از سایه ی شوق...
گاه در باران ها ...
گه گداری به مه ونمناکی...
گاه چتری دردست
گاه طوفان زده در غمناکی...
بی پناهی هائی ،روزوشب ، گه گاهی !
از خط مرز عبور...
گاه وامانده به راه
گاه در کوچه سرگردانی!
گاه گم کرده رهی... مانده به جا !
خاطری نیست از آن "حس امیدم " امروز،
شوقکی نیست در این ذهن حضورم اکنون!

ورقی تازه دگر نیست مرا
تا نویسم بر برگ ...
سبزی خاطره ی فردا را...
درامیدی به خیال!!!

درخیالی که تو درآن هردم
در کنارم باشی!!!
گل سرخی دردست
با نگاهی که در آن، شعله ی عشق...
سردی حرف جدائی ها را...
درحریم سرد ِ
دل ِ سرمازده ام ،
محو ُو، تبخیرکند!
و گل سرخ دلم باز شود
به امید ی که درآن ،
هردم وُ ...هرلحظه به عشق
روح لبخند توبامن باشد،
سایه ات هـمپایم !!!
آه ای روح طــراوت ،
بـرگـی،...باز بگــشا بدلم !!!
¤¤¤چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷-فـرزانه شـیدا¤¤¤¤
اینکه خودبدانیم وخود را براه دیگر بزنیم از اینهم بدتر است که انسان احمق ونادانی باشیم که چون عقل درستی ندارد وسط جاده ی اتوبان میایستد ومیخواهد اولی کامیون را بگیرد که در اسباب کسی اورا یاری کند وبجای رفتن به خانه جدید به خانه ودیار باقی نقل مکان میکند براستی چه ازاو کمتر داریم ماهم بگونه ی او وسط جاده ای میرویم ومیایستیم که روبسوی مرگ دارد میدانیم ومیکنیم اما باخود فکر میکنم این جاده تک وتوک ماشین میاید حالا کوتا آنموقع که این کامیون مرگ بیاید ومکرا ببرد که هرگز کسی نمیداند درلحظه ای بعد وساعتی دیگر آیا زنده است وکامیون حامل اجل دران هست یا نه ترمز دارد که حماقت مرا به بیمارستان خوابیدنی طولانی با درد مبدل کند تا سرانجام راهی دیار باقی شوم یا نه سرتیر مرا میکشد وراحتت میکند امید همگان عمری طولانی وبه سلامت وشادی داشته باشند اما چگونه میتوانیم داشته باشیم اگر من نوعی همین را امروز به عنوان هشداری ننویسم واگر همان رسانه ها بخود من اینها را نمی اموختند واگر کتابهای متعدد مخصوص چاقی ولاغری نوشته شده بسیاری از پزشکان وردشده ی بسیاری از دیگر پزشکان در رادیو ورسانه ها نبود که فریاد میزنند این داروها پودرها وقرص ها این نخوردن ها این استفاده از وسائل لاغری کننده برقی هیچکدام سلامتی شما را تامینن نمیکند سلامتی تو دراین است وبس بی هیچ دارو وزحمتی جانم عزیزم: کم بخور همیشه بخور . ونه زندگی را برخود تلخ کن نه بر آشنایانت با بودن ونخوردن یا با بیمار شدن ورفتن ونماندن در دنیا .به همین سادگی وبجای اینهمه غذاهای یکمن روغن بروی ان شبی وشبهائی را سالاد کاهوو وگوجه فرنگی وخیاربخور با انواع سبزیجات وتخم مرغ ولوبییا وماکارونی پخته شده درون آن که هم غذای کاملی ست هم سیر کننده هم مقوی هم رژیمی ودرعین حال تامین کننده بدنی که نیازمند همه نوع کالری و.. غیره نیز هست ودر کنارش یک لیوان آب سیب یا آب پرتغال ودرنهایت قطعای کوچک شوکولات یا شیرنی برای هضم غذا کمی راه رفتن پس ازان وآنگاه همه چیز روبراه است وروز خوبی هم داشته ای ولذتی هم از صرف غذا برده ای.اما این تنها بخش کوچکی از اصرارهای ما در خزا رفتن های آگاهانه ایت که میدانیم چه چیز ما را چاق ولاغر میکند ولی برای سامان دهی رفتار خوئد تلاش مصرانه ای را نداریم وبه عدت ها خو کرده تکرار اشتباه را نیز عادت گونه انجام میدهیم حتی بااینکه دردل نیز خود را سرزنش میکنیم ومیدانیم که کار درستی انجاتم نمیدهیم وحال زمانی که خطا ها وعادات ما به زشتی هائی باشد که نه تنها برخود که صدمه واسیب رسان به دیگران میز باشد آنوقت دیگر این حق ما نیست که خودخواهانه آنچه را که خود میخواهیم به دیگران نیز تحمیل کنیم وتوقع داشته باشیم آنان میز حال یه بخاطر ما یا چون ما توقع داریم به سازگاری باما بپردازند که اینجا دیگر پای من تنها وسط نیست وعمل وکار وتصمیم من بردیگری نیز تاثیر گزاراست ودیگر حق نداریم بخواهیم همه جوره دیگران تابع ما باشند وموافق تصمیمات واعمال ما چون آنچه شاید برای من یا به نظر من خوب است شاید از دیدگاه او وبرای او نه تنها خوب نباشد بلکه یا مضر یا ناشایست یا نادرست باشد واو در زندگی خود چنین کاری را با دیگری نمیکند درنتیجه به شما من نیز اجازه نمیدهد که هرگونه دوست داریم بااو رفتار کنیم وتوقع داشته باشیم موافق تمامی دیدگاها واعمال وافکار ما باشد.هر کس در زندگی ایده الها وآرمانها ودیدگاههای خود را دارد وباورهای هرکسی نیز محترم است اما اینکه اصرار داشته باشیم که باور ومنطق ما مورد قبول همگان باشد انگاه که بر این دیگران نیز نقشی دارد اینجاست که پا از مرز شخصی خود بیرون نهاده وارد مرز دیگران شده ایم وباید انتظظار این را داشته باشیم که با مخالفت ونارضایتی وشکایت وحتی برخوردهای اونیز مواجه شویم اگر برحق باشیم که ایستادن بر حق خود بر ما واجب است ولی اگرنه واگراینکار دیگری را تحت فشار خواسته وایده ی خود قرار دادن است بهتر است هرگز پا از گلیم خود بیرون ننهاده به مرز دیگران بدون اجازه وارد نشویم چون آنگاه هرچه ببینیم از چشم خود دیده ایم برای مثال اگر من حتی بخواهرم اصرار کنم که تواین لباس را که خریده ای بتو نمی اید نپوش حتی اگر از سر دوستی باشد من اجازه اینکارا را ندارم که دراین ایده ی خود اصرار ورزم شاید از چشم من این لباس بر او زیبا نیست شاید دوستانه نیز میگویم اما او این را دوست دارد وبرای آنتخاب آن وقتی صرف کرده وبرای پوشید ن آن نیز شوقی دارد واین بی توجهی من به احساس وایده وعقیده ی اوست که تمیل عقیده کنم که چون من این لباس را برتو برازنده نمیبینم تو هرچقدرم پول داده ای هرچقدرم دوستش داری حق نداری بپوشی اینجا حق متعلق بمن نیست اینجا حق متعلق به او واین حریم ومرز اوست واوست که میباید انتخاب کند چه را دوست داشته وبپوشد واستفاده کند وهیچ چیز این وسط هم نماینده بالاتر بودن عقل من نیست که توقع شنیدن وگوش کردن او را نیز داشته باشم چه در سن چه درمقام وقتی شخصی بالاتر از 18 باشد درکانون خانواده نیز حق انتخابات شخصی وحق تصمیم دارد واینرا دنیا نیز تائید میکند ودرجائی که ما هنوز دراین قصه درگیریم که امر ونهی کننده اطرافیان خود باشیم ومدام بدون اینکه حق آنرا داشته باشیم به مرزهای دیگری دخول کنیم وبجای او فکر کرده تصمیم بگیریم وامر ونهی نابجا کنیم نمیتوانیم سامان دهی درستی نه در شخصیت وزندگی خود داشته باشیم نه حتی در زندگی عزیزان یا اطرافیان خود.
¤¤¤¤ تک واژه زندگی ¤¤¤¤
باز گه پیدا وگه پنهان ز غم
این منم با یکدل ویران ز غم
باز در مجنونی دل نالــه ها
میرسـد فـریاد دردم تا خــدا
میبرد سوز سرشکم ره به رود
باز دریا میشود دردی که بود!
باز در رویای من گـم میشوی
در دلم ، مو ج وتلاطم میشوی
باز هم در بیصدائی... مست جام
بازهم ناکامی عالم ... بکام !!!
در شب مستی تار و تیره ای
بازهم بر قلب شیدا ، چیره ای
بازهم دل میشود زخمی و ریش
باز پنهان میشود قلبم به خویش
باز میخوانم ز قـلبم این سـرود:
زندگی تک واژه ی نام تو بود!!!
ای تو تنــها واژه های بودنم
بی تو بااین زندگانی چون کنم!؟
دیده را دریا کــنم از سوز اشک ؟؟؟
می برم بر بیخیالی، رشک رشک ! !
باز بر چـهر دلـم ... آئیـنه ای!
هم امید و هم دل و هم سینه ای...
گرچه " دل" پندی دهد دائم بگوش:
بر منو و آرامش منهم بکوش!!!
با دلم گــویم به زاری در خفا
چون بخوابم در غم وجور وجفا !!!
دیدگان چون با سرشک شب تر است
رنج بیداری کشـیدن بهتر است!
زین سبب آرام وخوابم نیست نیست
این جدائی هم جوابم نیست نیست
باز میگویم بخود با اشک و سوز
دیده ی دل را براه او بدوز
باز می آید شـــبی همراه ماه
تا نمـیرد قلب ما در سوز آه
باز بر آ ن آبی رویای عشق
میدرخـشد کوکب زیبای عشق
دل ز رویای حضورش بر مگیر
گر چنین کردی ز هجرانش بمیر
گر چنین کردی ز هجرانش بمیر
¤¤¤ فــرزانه شـــیدا- اسلو - نروژ/ اول خرداد / ۱۳۸۷ ¤¤¤
داده ها وگرفته های بسیاری در زندگی که یا خود به خود تحمیل میکنیم یا بما تحمیل میشود همه وهمه در سامان دهی زندگی ما نیز دست داشته وبر روح واندیشه ی ما تاثیراتی میگذارد که با درک آنها ومقابله با آنان ودر صورت نیاز نیز با سازگاری وهماهنگ شدن با آن میتوانیم بسیاری از ساختارهای زندگی خود را سامان داده در پایه ریزی اولیه زندگی خود بدرستی عمل کینم تا برج آمال وآرزوهای ما نیز کج بالا نرفته باشد وبدرستی سازماندهی کرده وموارد مورد نیاز ودانستنی های پیرامون آن را در هرزمینه ای که هست با بررسی هائی انجام دهیم که توان اینرا بما بدهد که انسانی مقاوم را ساخته باشیم که قادر به ساماندهی وسازماندهی کل زندگی خود در طول عمر باشد.ماحتی در زمان بیکاری میتوانیم با بازی با ایده های خود چگونگی انجام آنرانیز برای خودبرنامه ریزی کرده وسامندهی کرده وبدانیم لااقل برای شروع به چه نیازمندیم وچه راا باید درکجا آغاز کنیم که لااقل قدم اول را برئداشته باشیم وبه هدف نهائی نیز نائل آئیم. ودر تصمیمات زندگی نیز سرانجام راهکار سامان داده ای را برای خود مشخص کرده دنباله روی آن باشیمتا بازدهی مثبتی را نیز در پیش رو داشته ومطمئن باشیم که گامهای خود را وقتی برداشته ایم که جای پای خودرا محکم کرده ایم وزیر پای ما از لغزش وافتادن وچاله وچاه خبری نیست .
¤¤¤ «از : قصه ی رنگ پریده ، خون سرد : نیما یوشیج »¤¤¤
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت «شیدا دل و دیوانه» شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند
آتش عشق است و گیرد در کسی
کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
یاد می اید مرکز کودکی
همره من بوده همواره یکی
قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودی هر دمی
سیرها می کردم اندر عالمی
یک نگارستانم آمد در نظر
اندرو هر گونه حس و زیب و فر
هر نگاری را جمالی خاص بود
یک صفت ، یک غمزه و یک رنگ سود
هر یکی محنت زدا ،‌خاطر نواز
شیوه ی جلوه گری را کرده ساز
هر یکی با یک کرشمه ،‌یک هنر
هوش بردی و شکیبایی ز سر
هر نگاری را به دست اندر کمند
می کشیدی هر که افتادی به بند
بهر ایشان عالمی گرد آمده
محو گشته ، عاشق و حیرت زده
من که در این حلقه بودم بیقرار
عاقبت کردم نگاری اختیار
مهر او به سرشت با بنیاد من
کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من
رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز می جستم همیشه وصل یار
هر کجا بودم ، به هر جا می شدم
بود آن همراه دیرین در پیم
من نمی دانستم این همراه کیست
قصدش از همراهی در کار چیست ؟
بس که دیدم نیکی و یاری او
مار سازی و مددکاری او
گفتم : ای غافل بباید جست او
هر که باشد دوستار توست او
شادی تو از مدد کاری اوست
بازپرس از حال این دیرینه دوست
گفتمش : ای نازنین یار نکو
همرها ،‌تو چه کسی ؟ آخر بگو
کیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق
گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من
گفتمش : روی تو بزداید محن
تو کجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی
خوب صورت ، خوب سیرت ، دلکشی
به به از کردار و رفتار خوشت
به به از این جلوه های دلکشت
بی تو یک لحظه نخواهم زندگی
خیر بینی ، باش در پایندگی
باز ای و ره نما ، در پیش رو
که منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وی
شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی
در پی او سیرها کردم بسی
از همه دور و نمی دیدیم کسی
چون که در من سوز او تاثیر کرد
عالمی در نزد من تغییر کرد
عشق ، کاول صورتی نیکوی داشت
بس بدی ها عاقبت در خوی داشت
روز درد و روز نکامی رسید
عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید
ناگهان دیدم خطا کردم ،‌خطا
که بدو کردم ز خامی اقتفا
آدم کم تجربه ظاهر پرست
ز آفت و شر زمان هرگز نرست
من ز خامی عشق را خوردم فریب
که شدم از شادمانی بی نصیب
در پشیمانی سر آمد روزگار
یک شبی تنها بدم در کوهسار
سر به زانوی تفکر برده پیش
محو گشته در پریشانی خویش
زار می نالیدم از خامی خود
در نخستین درد و نکامی خود
که : چرا بی تجربه ، بی معرفت
بی تأمل ،‌بی خبر ،‌بی مشورت
من که هیچ از خوی او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم ؟
دیدم از افسوس و ناله نیست سود
درد را باید یکی چاره نمود
چاره می جستم که تا گردم رها
زان جهان درد وطوفان بلا
سعی می کردم بهر جیله شود
چاره ی این عشق بد پیله شود
عشق کز اول مرا درحکم بود
آنچه می گفتم بکن ،‌ آن می نمود
من ندانستم چه شد کان روزگار
اندک اندک برد از من اختیار
هر چه کردم که از او گردم رها
در نهان می گفت با من این ندا
بایدت جویی همیشه وصل او
که فکنده ست او تو را در جست و جو
ترک آن زیبارخ فرخنده حال
از محال است ، از محال است از محال
گفتم : ای یار من شوریده سر
سوختم در محنت و درد و خطر
در میان آتشم آورده ای
این چه کار است ،اینکه با من کرده ای ؟
چند داری جان من در بند ، چند ؟
بگسل آخر از من بیچاره بند
هر چه کردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
یعنی : ای بیچاره باید سوختن
نه به آزادی سرور اندوختن
بایدت داری سر تسلیم پیش
تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون که دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چیست چاره جز رضا
چون نیابد راه دفع ابتلا ؟
این سزای آن کسان خام را
که نیندیشند هیچ انجام را
سالها بگذشت و در بندم اسیر
کو مرا یک یاوری ، کو دستگیر ؟
می کشد هر لحظه ام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
ای دریغا روزگارم شد سیاه
آه از این عشق قوی پی آه ! آه
کودکی کو ! شادمانی ها چه شد ؟
تازگی ها ، کامرانی ها چه شد ؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من
محو شد آن اولین آمال من
شد پریده ،‌رنگ من از رنج و درد
این منم : رنگ پریده ،‌خون سرد
عشقم آخر در جهان بدنام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد
وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او
که مرا با جلوه مغتون داشت او
عاقبت آواره ام کرد از دیار
نه مرا غمخواری و نه هیچ یار
می فزاید درد و آسوده نیم
چیست این هنگامه ، آخر من کیم ؟
که شده ماننده ی دیوانگان
می روم« شیدا سر» و شیون کنان
می روم هر جا ، به هر سو ، کو به کو
خود نمی دانم چه دارم جست و جو
سخت حیران می شوم در کار خود
که نمی دانم ره و رفتار خود
خیره خیره گاه گریان می شوم
بی سبب گاهی گریزان می شوم
زشت آمد در نظرها کار من
خلق نفرت دارد از گفتار من
دور گشتند از من آن یاران همه
چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن یاری که از یاران من
خویش را خواندی ز جانبازان من ؟
من شنیدم بود از آن انجمن
که ملامت گو بدند و ضد من
چه شد آن یار نکویی کز فا
دم زدی پیوسته با من از وفا ؟
گم شد از من ، گم شدم از یاد او
ماند بر جا قصه ی بیداد او
بی مروت یار من ، ای بی وفا
بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟
بی مروت این جفاهایت چراست ؟
یار ، آخر آن وفاهایت کجاست ؟
چه شد آن یاری که با من داشتی
دعوی یک باطنی و آشتی ؟
چون مرا بیچاره و سرگشته دید
اندک اندک آشنایی را برید
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
بی تأمل روز من برتافت او
دوستی این بود ز ابنای زمان
مرحبا بر خوی یاران جهان
مرحبا بر پایداری های خلق
دوستی خلق و یاری های خلق
بس که دیدم جور از یاران خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم : رنگ پریده ، خون سرد
پس نشاید دوستی با خلق کرد
وای بر حال من بدبخت!‌وای
کس به درد من مبادا مبتلای عشق*
با من گفت : از جا خیز ، هان
خلق را از درد بدبختی رهان
خواستم تا ره نمایم خلق را
تا ز نکامی رهانم خلق را
می نمودم راهشان ، رفتارشان
منع می کردم من از پیکارشان
* خلق صاحب فهم صاحب معرفت
عاقبت نشنید پندم ، عاقبت
جمله می گفتند او دیوانه است
گاه گفتند او پی افسانه است
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و حقارت ها نمود
با چنین هدیه مرا پاداش کرد
هدیه ،‌آری ، هدیه ای از رنج و درد
که پریشانی من افزون نمود
خیرخواهی را چنین پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند
بی سبب آزرده از خود ساختند
بیشتر آن کس که دانا می نمود
نفرتش از حق و حق آرنده بود
آدمی نزدیک خود را کی شناخت
دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
آن که کمتر قدر تو داند درست
در میانخویش ونزدیکان توست
الغرض ، این مردم حق ناشناس
بس بدی کردند بیرون از قیاس
هدیه ها دادند از درد و محن
زان سراسر هدیه ی جانسوز ،‌من
یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد
مرحبا بر عقل و بر کردار خلق
مرحبا بر طینت و رفتار خلق
مرحبا بر آدم نیکو نهاد
حیف از اویی که در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب
خوب داد عقل را دادند ، خوب
هدیه این بود از خسان بی خرد
هر سری یک نوع حق را می خرد
نور حق پیداست ،‌ لیکن خلق کور
کور را چه سود پیش چشم نور ؟
ای دریفا از دل پر سوز من
ای دریغا از من و از روز من
که به غفلت قسمتی بگذشاتم
خلق را حق جوی می پنداشتم
من چو آن شخصم که از بهر صدف
کردم عمر خود به هر آبی تلف
کمتر اندر قوم عقل پاک هست
خودپرست افزون بود از حق پرست
خلق خصم حق و من ، خواهان حق
سخت نفرت کردم از خصمان حق
دور گردیدم از این قوم حسود
عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقای روی دوست
سیر من همواره ، هر دم ، سوی اوست
پس چرا جویم محبت از کسی
که تنفر دارد از خویم بسی؟
پس چرا گردم به گرد این خسان
که رسد زایشان مرا هردم زیان ؟
ای بسا شرا که باشد در بشر
عاقل آن باشد که بگریزد ز شر
آفت و شر خسان را چاره ساز
احتراز است ، احتراز است ، احتراز
بنده ی تنهاییم تا زنده ام
گوشه ای دور از همه جوینده ام
می کشد جان را هوای روز یار
از چه با غیر آورم سر روزگار ؟
من ندارم یار زین دونان کسی
سالها سر برده ام تنها بسی
من یکی خونین دلم شوریده حال
که شد آخر عشق جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوییا یکباره ناپیداستم
کس نخوانده ست ایچ آثار مرا
نه شنیده ست ایچ گفتار مرا
اولین بار است اینک ، کانجمن
ای می خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح ناکامی و درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
من از این دو نان شهرستان نیم
خاطر پر درد کوهستانیم
کز بدی بخت ،‌در شهر شما
روزگاری رفت و هستم مبتلا
هر سری با عالم خاصی خوش است
هر که را یک چیز خوب و دلکش است
من خوشم با زندگی کوهیان
چون که عادت دارم از صفلی بدان
به به از آنجا که مأوای من است
وز سراسر مردم شهر ایمن است
اندر او نه شوکتی ،‌ نه زینتی
نه تقید ،‌نه فریب و حیلتی
به به از آن آتش شب های تار
در کنار گوسفند و کوهسار
به به از آن شورش و آن همهمه
که بیفتد گاهگاهی دررمه
بانگ چوپانان ، صدای های های
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای
زندگی در شهر فرساید مرا
صحبت شهری بیازارد مرا
خوب دیدم شهر و کار اهل شهر
گفته ها و روزگار اهل شهر
صحبت شهری پر از عیب و ضر است
پر ز تقلید و پر از کید و شر است
شهر باشد منبع بس مفسده
بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده
تا که این وضع است در پایندگی
نیست هرگز شهر جای زندگی
زین تمدن خلق در هم اوفتاد
آفرین بر وحشت اعصار باد
جان فدای مردم جنگل نشین
آفرین بر ساده لوحان ،‌آفرین
شهر درد و محنتم افزون نمود
این هم از عشق است ، ای کاش او نبود
من هراسانم بسی از کار عشق
هر چه دیدم ، دیدم از کردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهریان
وای بر من ! کو دیار و خانمان ؟
خانه ی من ،‌جنگل من ، کو، کجاست ؟.
حالیا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بین چه با من می کند
س دورم از دیرینه مسکن می کند
یک زمانم اندکی نگذاشت شاد
کس گرفتار چنین بختی مباد
تازه دوران جوانی من است
که جهانی خصم جانی من است
هیچ کس جز من نباشد یار من
یار نیکوطینت غمخوار من
باطن من خوب یاری بود اگر
این همه در وی نبودی شور و شر
آخر ای من ، تو چه طالع داشتی
یک زمانت نیست با بخت آشتی ؟
از چو تو شوریده آخر چیست سود
در زمانه کاش نقش تو نبود
کیستی تو ! این سر پر شور چیست
تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟
تو نداری تاب درد و سوختن
باز داری قصد درد اندوختن ؟
پس چو درد اندوختی ،‌ افغان کنی
خلق را زین حال خود حیران کنی
چیست آخر!«این چنین شیدا»چرا؟
این همه خواهان درد و ماجرا
چشم بگشای و به خود باز ای ، هان
که تویی نیز از شمار زندگان
دائما تنهایی و آوارگی
دائما نالیدن و بیچارگی
نیست ای غافل ! قرار زیستن
حاصل عمر است شادی و خوشی
نه پریشان حالی و محنت کشی
اندکی آسوده شو ، بخرام شاد
چند خواهی عمر را بر باد داد
چند ! چند آخر مصیبت بردنا
لحظه ای دیگر بباید رفتنا
با چنین اوصاف و حالی که تو راست
گر ملامت ها کند خلقت رواست
ای ملامت گو بیا وقت است ،‌ وقت
که ملامت دارد این شوریده بخت
گرد ایید و تماشایش کنید
خنده ها بر حال و روز او زنید
او خرد گم کرده است و بی قرار
ای سر شهری ، از او پرهیزدار
رفت بیرون مصلحت از دست او
مشنوی این گفته های پست او
او نداند رسم چه ،‌ آداب چیست
که چگونه بایدش با خلق زیست
او نداند چیست این اوضاع شوم
این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم
او نداند هیچ وضع گفت و گو
چون که حق را باشد اندر جست و جو
ای بسا کس را که حاجت شد روا
بخت بد را ای بسا باشد دوا
ای بسا بیچاره را کاندوه و درد
گردش ایام کم کم محو کرد
جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم اید درد و غم
راست گویند این که : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان که بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا که من
بلکه از دیوانگان هم بدترم
زان که مردم دیگر و من دیگرم
هر چه در عالم نظر می افکنم
خویش را در شور و شر می افکنم
جنبش دریا ،‌خروش آب ها
پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها
ریزش باران ، سکوت دره ها
پرش و حیرانی شب پره ها
ناله ی جغدان و تاریکی کوه
های های آبشار باشکوه
بانگ مرغان و صدای بالشان
چون که می اندیشم از احوالشان
گوییا هستند با من در سخن
رازها گویند پر درد و محن
گوییا هر یک مرا زخمی زنند
گوییا هر یک مرا شیدا کنند
من ندانم چیست در عالم نهان
که مرا هرلحظه ای دارد زیان
آخر این عالم همان ویرانه است
که شما را مأمن است و خانه است
پس چرا آرد شما را خرمی
بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟
آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زنی
بی سبب با من چه داری دشمنی
من چه کردم با تو آخر ، ای پلید
دشمنی بی سبب هرگز که دید
چشم ، آخر چند در او بنگری
می نبینی تو مگر فتنه گری
تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش
کاش تو با من نبودی ! کاش ! کاش
لیک ، ای عشق ، این همه از کار توست
سوزش من از ره و رفتار توست
زندگی با تو سراسر ذلت است
غم ،‌همیشه غم ،‌ همیشه محنت است
هر چه هست از غم بهم آمیخته است
و آن سراسر بر سر من ریخته است
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نیست درد من ز نوع درد عام
این چنین دردی کجا گردد تمام ؟
جان من فرسود از این اوهام فرد
دیدی آخر عشق با جانم چه کرد ؟
ای بسا شب ها کنار کوهسار
من به تنهایی شدم نالان و زار
سوخته در عشق بی سامان خود
شکوه ها کردم همه از جان خود
آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو
دور شو از جانب من !
دور شو عشق را در خانه ات پرورده ای
خود نمی دانی چه با خود کرده ای
قدرتش دادی و بینایی و زور
تا که در تو و لوله افکند و شور
گه ز خانه خواهدت بیرون کند
گه اسیر خلق پر افسون کند
گه تو را حیران کند در کار خویش
گه مطیع و تابع رفتار خویش
هر زمان رنگی بجوید ماجرا
بهر خود خصی بپروردی چرا ؟
ذلت تو یکسره از کار اوست
باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟
گر نگویی ترک این بد کیش را
خود ز سوز او بسوزی خویش را
چون که دشمن گشت در خانه قوی
رو که در دم بایدت زانجا روی
بایدت فانی شدن در دست خویش
نه به دست خصم بدکردار و کیش
نیستم شایسته ی یاری تو
می رسد بر من همه خواری تو
رو به جایی کت به دنیایی خزند
بس نوازش ها ،‌حمایت ها کنند
چه شود گر تو رها سازی مرا
رحم کن بر بیچارگان باشد روا
کاش جان را عقل بود و هوش بود
ترک این شوریده سرا را می نمود
او شده چون سلسله بر گردنم
وه ! چه ها باید که از وی بردنم
چند باید باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله
من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب
تا که داد این عشق سوزانم فریب
سوختم تا عشق پر سوز و فتن
کرد دیگرگون من و بنیاد من
سوختم تا دیده ی من باز کرد
بر من بیچاره کشف راز کرد
سوختم من ، سوختم من ، سوختم
کاش راه او نمی آموختم
کی ز جمعیت گریزان می شدم
کی به کار خویش حیران می شدم ؟
کی همیشه با خسانم جنگ بود
باطل و حق گر مرا یک رنگ بود ؟
کی ز خصم حق مرا بودی زیان
گر نبودی عشق حق در من عیان ؟
آفت جان من آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد
هر چه کرد این عشق آتشپاره کرد
عشق را بازیچه نتوان فرض کرد
ای دریغا روزگار کودکی
که نمی دیدم از این غم ها ، یکی
فکر ساده ، درک کم ، اندوه کم
شادمان با کودکان دم می زدم
ای خوشا آن روزگاران ،‌ای خوشا
یاد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب روان جویبار
تازگی و طلعت روز بهار
گریه ی بیچاره ی شوریده حال
خنده ی یاران و دوران وصال
بگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق
شادمانی ها ، خوشی ها غنی
وین تعصب ها و کین و دشمنی
بگذرد درد گدایان ز احتیاج
عهد را زین گونه بر گردد مزاج
این چنین هرشادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، این هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر این شوریده بخت
حال ،‌ بین مردگان و زندگان
قصه ام این است ،‌ ای ایندگان قصه ی رنگ پریده آتشی ست
در پی یک خاطر محنت کشی ست
زینهار از خواندن این قصه ها
که ندارد تاب سوزش جثه ها
بیم آرید و بیندیشید ،‌هان
ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان
پند گیرید از من و از حال من
پیروی خوش نیست از اعمال من
بعد من آرید حال من به یاد
آفرین بر غفلت جهال باد *‌
¤¤ نیما یوشیج ¤¤

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

40 Thought-ProvokingThe Philosopher Hakim Orod Bozorg Khorasani Quotes You Must Know

31 Famous Quotes By The Philosopher Hakim Orod Bozorg Khorasani That Challenge Conventional Notions

Great Orod World Foundation International Festival of Words